معرفی کتابِ "کفشهای سرگردان"
خاطراتِ سهیلا فرجامفر
بازگویی وضعیت جنگ،، مناطق و مردم جنگزده،، در زمانِ جنگِ ایران و عراق ، از زبان یک پرستار که در یکی از بیمارستانهای جنوب کشور همراه با همسرش مشغول خدمت هستند میباشد.
خانم فرجامفر علاوه بر شغل پرستاری،، مادرِ دو پسر به اسم هومن و پژمان هم هست. بنابراین از طرفی شیفتهای طاقت فرسا و از طرفی نگرانیهای مادری در خاطراتِ جنگیِ این نویسنده موج میزند.
نویسنده با قلم روان و توصیف دقیق خود، حس جنگ و خاک و خون را به خوبی به خواننده منتقل میکند.
تعداد صفحات: ۱۷۵
انتشارات: سوره مهر
📚 کانال در شبکه اجتماعی سروش: @ketab_khani
★★★★★★★★★★★
بخشهای منتخب کتاب:
خودکار را برداشتم و روی صفحهی سفید کاغذ، هی کشیدم. چشم چشم، دو ابرو، یک دماغ، یک دهان... چشم، چشم... چشم، چشم... اشکم روی گونههایم سرازیر شده بود.
فرشته گفت:《زده به سرت؟!》
با بغض گفتم:《تخت ۵ رو نگاه کن، دیگه داره به هوش میآد.》
با تعجب گفت:《خب، اینکه خیلی خوبه.》
گفتم:《دکتر تو پروندهش نوشته، وقتی که به هوش اومد آروم بهش بگین از دو چشم برای همیشه نابینا شده! 》
فرشته گفت:《وای...!》
رنگ از رویش پرید. وقتی رزمنده تخت۵ به هوش آمد، فرشته خیلی آرام موضوع را با او درمیان گذاشت. رزمنده اول سکوت کرد، بعد گفت:《چشمام رو با خدا معامله ڪردم.》
صفحه ۱۳۳
★★★★★★★★★★★★
اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ابرو و موهای سیاه شبیه به همشهریان خودم بود. دلم میخواست سرش داد بزنم و بگویم:《میدونی تو با اون بمبای لعنتیت چند زن رو بیشوهر کردی چند بچه رو بیپدر و یتیم کردی؟...》
دلم میخواست با صدای بلند همه اینها را بگویم، ولی یادم آمد در هنگام فارغالتحصیلی قسم خورده بودم به بیماران کمک کنم. صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم. یادم آمد آن وقتها که بچهمحصل بودم درسی داشتیم به نام فقه. پیامبر فرموده:《با یتیمان و اسیران مهربان باشید.》
صفحه ۷۹
★★★★★★★★★★★★★★