بسم رب الشهدا
معرفی ڪتابِ بگو_ببارد_باران
نویسنده: مرضیه_نظرلو
مستند روایی از زندگی شهید_احمدرضا_احدی
از ویژگیِ متفاوت این کتاب، میتوان به سبک نوشتاری آن، برخلاف بیشتر ڪتابهایی که تا به حال خواندهاید اشاره کرد. کتاب به شکل دوم_شخص تدوین شده و خواننده در طیِ ماجرای زندگی احمدرضا، گویا راوی داستان اوست.
احمدرضا الگوی بسیار خوبی از کسی است که میتوانست به دنیا، با تمام زیباییهایش،
رتبهی۱ کنکورش
با هوشِ فوق العادهاش
با محبوبیتش
با پزشک شدن و مطب زدنش
و..
دل ببندد؛ دل که هیچ! اگر بعضیها جای او بودند، دلشان را ریسمان ریسمان میکردند تا محکمتر به دنیا گره بخورد! اما او..
با زندگیاش درسِ:
تواضع
ولایتمداری
معرفت در رفاقت
ناچیز بودنِ دنیا و.. را به ما داد.
و خدا.. از زندگیاش بوی خداشناسی میآمد و این را در کتاب حرمان_هور که جمع آوری نوشتههای اوست میشود حس کرد.
در وصف ڪوتاهی از او میشود گفت: او قبل از آن که دانشجو باشد، فرزند باشد، رفیق باشد و یا حتی برای خودش باشد؛ رزمنده بود!
برای کسانی که در نظرشان، دنیای ناچیز، بزرگ جلوه کرده.
برای تمام کسانی که با غرور بر زمین متکبرانه راه میروند.
برای تمام کسانی که از مشی ولایتفقیه فاصله گرفتهاند.
و..
این ڪتاب برای تمامیِ آنها، داروی تجویز شده از پزشڪی است، که هرگز پزشک نشد.♡
ف_حسنپوردکان. منتشر شده در شبکه اجتماعی سروش _ کانال کتابخوانی:
📚 @ketab_khani
منتخبی از بخشهای کتاب:
----------------------------------------------------
*بیتالمال*
یک روز در پادگان صدایت کردند. وقتی به دژبانی رفتی، پدر و مادرت را دیدی ڪه زیر سایهی چند درخت ایستادهاند. اسلحهی روی دوشت به زمین کشیده میشد. پدر وقتی که این حال را دید، با همان روحیهی نظامی و جدّیاش گفت:
آخه تو با این جثهات میخوای بری جنگ؟ کوله پشتی، پشتت جا میشه؟ تو اصلاً میتونی بجنگی؟!
او میگفت و تو سرت را پایین انداخته بودی. وقتی گمان کردی حرفهایش تمام شده؛ گفتی: ما آموزش دیدیم بابا، میخوایم بریم جبهه.
پدرت وقتی فهمید حرفهایش اثری نداشته، با تلخی گفت: با چند روز آموزش میخوای بری؟ مگه میشه اینطوری جنگید؟! بیا برو بشین سرِ درس و مشقت.
تو هم با ناراحتی اما آرام گفتی: بابا! من باید برم. الان ۱۸ روزه روی این ڪفش بیت المال راه رفتم، دیگه نمیتونم بیام خونه.
این را ڪه گفتی پدرت مطمئن شد تصمیمت را گرفتهای. آنها به ملایر برگشتند و تو هم خودت را برای اعزام عملیات رمضان آماده کردی.
صفحه۲۰
----------------------------------------------------
کولهات را گوشهی سنگر گذاشتی و کتاب زیست و فیزیکت را از آن جا بیرون آوردی تا بخوانی.
بچههای مخابرات گفتند: احمدرضا! کار ما اینجا جنگیدنه، تو درس میخونی؟!
تو هم در جواب گفتی: از کجا معلوم من شهید بشم؟ اگه زنده موندم باید بتونم کاری بکنم یا نه؟
همین حرف آنها را به فکر فرو برد.
از آن پس شروع به مطالعه کردند و سوالات درسیشان را از تو میپرسیدند.
صفحه۴۴
----------------------------------------------------
به نظر تو اگه یه عراقی ۳۰متری تو باشه و بهت شلیک کنه کشته میشی؟
محمود گفت:《آره، معلومه که کشته میشم》
گفتی: 《نه اشتباه میکنی! اگه خدا بخواد کشته میشی وگرنه اون نمیتونه تو رو بکشه. مرگ دست کس دیگهایه!》
صفحه۵۸
----------------------------------------------------